دلقک نویس

دلقک وارانه بیاندیشید

دلقک نویس

دلقک وارانه بیاندیشید

هستیم همه‌جا

برسم این‌که هیچ‌یک از وبلاگ‌هام یک‌ساله نشده...

[pouriakaf.wordpress]

ژوما ژاعری؟

یبارم یکی تو یکی از این شبکه‌های اجتماعی یه نوت گذاشت

"سر درد داری و

سیگار می‌کشی 

+از فیلان شاعر معروف"

منم یکم فک کردم دیدم عجب شعر عمیقی گفته!

گفتم تست کنم ببینم می‌تونم بگم

هیچی بعد ۱ ثانیه فک کردن گفتم 

"دل درد داری و 

مسطرا می‌روی..."

پاراماخ ؟؟؟

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌  ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌  ‌   ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاخ

آدم نقدپذیری بود

نسیه نمیداد

نوشته های خیالی من ، ناپلئون بناپارت

ناپلئون یبار مست مست بود
داشت تو کوچه های استانبول قدم میزد
یه بلوندی که از قضا مست بود
تلو تلو خوران آواز می خواند و میرفت
ناپلئون که این صحنه رو دید رو کرد به بلوندی و گفت
هی بلوندی ، " عفت در زن مانند شجاعت است در مرد ، من از مرد ترسو همچنان متنفرم که از زن نانجیب "
بلوندیم برگشت گفت : 
از من نیز متنفری ؟
ناپلئونم ینگا اینور کرد
ینگا اونور کرد گفت :
یک امشب را نه...


مورگان فری من

مرد آزادی بود ... 

... نقش خدا را بازی می کرد .


اول ژوئن ، زادروز Morgan Freeman 



سیزدهم خرداد ماه

دروغ سنگینی بود که زندگی به من گفت .

اینگونه بود که من ، ما شد


نویسنده جدید داریم 


نون الف (ندا) به وبلاگ دلقک پیوست


باشد که بخونین و بنویسد و چرخ روزگار بچرخد


نویسنده باهاس سیبیل داشته باشه ...

شما نیچه رو ببینه

تفکراتش که تخمی بود

ولی سیبیل داشت

همین علیرضا روشن هست

شعراش اصن نصفشون بی معنیه ها

ولی سیبیل داره

حالا به کارای چارلی چاپلین نمیشه خورده گرفت چون هم کاراش آس بود هم نویسنده نبود ولی اونم اهمیت سیبیل و درک کرده بود

تو این مملکت اگه می خوای موفق شی باهاس سیبیل بذاری

خولاصه ماجرا که آقا 

سیبیل مرد به ز هنر اوست

گلوله مقدس

هیچ چیز مقدسی در دنیا نیست که نشود به طنز گرفتَش
مگر گلوله ی مقدس

یگانه میم عالم

زمین خوردم

گریستم

خندیدی

خندیدم


شکستم

گریستم

خندیدی

خندیدم


مریض گشتم

خواب بودم

بیدار بودیم

بیدار شدم

خندیدی

خوب شدم


گریستم

گریستم

گریستم

نبودی

نبودی

گریستم


یگانه میم عالم

نگاهت را می خواهم

نگاهت را می خواستم

چه اینجا

چه آنجا

تنهایم گذاشتی

در اینجا

تنهایم نگذار

در آنجا

دوستت دارم

مادر


برای حامد عزیزم :(





فکر می کنید در هفت سال آینده در کجا باشید ؟




آن جا
در کنار ساحل
سیگاری بر لب
گمشده
در انبوه شیشه ها و دراژه های خالی
چشم انتظار غروب ...

مث شروع قصه ها

من بودم و تو

زیر گنبد کبود ...

متوهم وحده

دیروز

فیلی را در خیابان انقلاب کشتم

که زیر سایه اش

بستنی می خوردم

رقص نوشت (2)

یا که نه
چرا کوهستان ؟
چرا یخ ؟
بیا سالسا برقصیم
روی ذغال گداخته
در پستویِ خانه عی گلی ، در وسط دشت
تنگ هندوستان

رقص نوشت (1)

کوهستانی باشد و
فضای بازی باشد و
یخچالی در دل کوه باشد و
ارکست سمفونی باشد و
تویی باشی که تا قرن ها تانگو برقصیم


روی یخ

The War's Song

دینگ دانگ ، دینگ دانگ، دینگ دانگ، دینگ دانگ

می شنوی ؟؟

ناقوس ها باز هم زجه مادران را فریاد می کنند

آمدند

مردگان زنده

کلیسا ها باز هم پیامی دیگر دارند

جنگی دیگر در راه است

اینبار خیر و شر در یک طرف می جنگند

شاید برای بقا

نازنینم

فکر می کنم این جنگ آخر باشد

شاید

پس از آن آزادیست

بویش را در هوا احساس می کنم

فقط باید مقلوب باشیم

جنگ را باید باخت

اگر به دونبال ازادی هستی

این صدای جشن و پایکوبی فشنگ هاست که می آید

باز هم آواز جنگ را می خوانند

این مردگان متحرک ،

به جشنشان برویم ؟

در این وبلاگ

بخوانید و بدزدید ، فقط اصراف نکنید



+ انصافن نوشته هایی که ته اش پوریا کاف خورده رو ندزدید دیگه حشری میشم :|

The Savior

می آید ، روزی سرد و تاریک

در اوج نا امیدی

در منجلاب خفت دست و پا میزنیم

سوار بر قایق لذت پیدایش می شود

با شنلی مشکی

داسی برّاق

به چهره های خسته ی مان لبخند می زند

آری

مرگ به زودی به سراغ تک تکمان می آید

منجیمان می آید

منجی آفرینش ، در راه است

سرطان مغز

رفیق ، کمتر فکر کن ، نگرانم مریض شی

حال همه ی ما خوب است

تو خواستی باور کن ، یا نکن

زندگی

زبونشو نمیفهمم ، زیرنویسشو از کجا باهاس دانلود کنم ؟

آنقدر دست دست کردی نازنینم ، که رقصم گرفت آخر

رقصم گرفته بود ، مثل درختکی در باد ، آنجا کسی نبود ، غیر از من و خیال و تنهایی

خلیج همیشگی پارس

اوهوی ، ملک عبدلا ...

گفتی اتوبانی که می خوای چند لاینه باشه ؟

I believe I can fly

باور دارم که می توانم

می خواهم که بتوانم

فرار کنم از هر آنچه احاطه کرده است مرا

از این حصار تنهایی

از این همه محدود

از این همه هیاهو

کنج آسمانت را

آن جا که ماهت طلوع

خوردشیدت می کند غروب

خدایا

به نامحرمان به پرواز

اجاره نداده ای که آیا ؟

می خوام آخر

می خواهم که بتوانم

می خواهم و می توانم

که پرواز کنم

از اینجا

به کنار ماهت

خدایا

اجاره اش نده هرگز

آخر می توانم

میدانم که

میتوانم

خدایا

Photo By Hoda Rostami

Hoda ©

رئالشون ، ریــــد

سخنگوی کمپانی durex قول ساخت کاندومی به اندازه قد و قواره آقای خاص رو به جامعه ورزشی داد

چوب را بکُش...

مورچه ها هر روز وقتی در مسیر انبار دانه ها رو حمل می کردند

مجبور بودند دور چوب مقدس

دور بزنند

گاهی مورچه ها برای چوب مقدس دانه ها را رها می کردند

و ساعت ها به زمان کاریشون اضافه می کردند تا دانه تازه ای برای انبار پیدا کنند

اوایل از روی اعتقاد خودشان این کار را می کردند

اما به مرور تبدیل به قانونی شد که باید به اجبار آن را رعایت میکردند

سال ها بود که این روش را به کار میبردند

بار ها شده بود مورچه های روشنفکر بی سر صدا

راه خود رو کج کنند و دور اضافه به دور چوب مقدس را نزنند ، دانه را رها نکنند و به مسیر خود ادامه دهند .

اکثرن گم میشدند و راه انبار را پیدا نمی کردند و در بی نشانی میمردند

آنان که گم نمیشدند و مسیر انبار را پیدا میکردند

توسط مورچه های سرباز دستگیر میشدند

توهین به چوب مقدس کم از توهین به ملکه نبود

اما یکروز سرد زمستانی

در حالی که برف همه جارا پوشانده بود

تک مورچه جوانی ، وقتی مورچه های سرباز از وی خواستند دانه اش را پای چوب مقدس رها کند و دونبال دانه ی تازه ای برای انبار باشد ، از وضعیت موجود خسته شد

فریاد بر آورد

دانه را رها نکرد مسیر را ادامه داد

چوب مقدس را دور نزد

مورچه های سرباز وقتی وضعیت موجود را دیدند

به وی حمله ور شدند

آخر تا به امروز کسی علنن اینگونه به چوب مقدس توهین نکرده بود

مورچه های دیگر همه ایستادند

به صحنه رو به رو خیره شدند

وقتی مورچه ی مذکور مرد به راه خود ادامه دادند

اما این تازه آغاز ماجرا بود

هر روز یک مورچه راه مستقیم را ، به دور زدن به دور چوب ترجیه میداد

سربازان هم همگی به وی حمله ور میشدند

وضعیت بدی فضای اجتماعی مورچه ها رو فرا گرفته بود

ملکه سخنرانی های متعددی درباره چوب مقدس می کرد

حتی تصمیم گرفت برای خواباندن جو موجود ماهی یکبار خود بدور چوب مقدس دور بزند ودانه ای را به صورت نمادین پای چوب مقدس رها کند

اما فایده ای نداشت

کم کم مورچه های بیشتری راه خود را کج میکردند

در آخر

پیرترین مورچه کارگر

دانه ی خود را برداشت

فریادی بر آورد و مسیر خود را کج کرد

مورچه های سرباز وقتی خواستند به وی حمله ور شوند

با انبود مورچه های جوانی مواجه شدند که دور تا دور مورچه ی پیر را گرفته بودند

صد و یک مورچه

یک پیر و صد جوان

هر روز مسیر دیگری را برای رسیدن به انبار استفاده می کردند

کم کم حلقه ی صد نفر و پیر مورچه ها ، به حلقه آزادی معروف شد

هر روز تعداد بیشتری از مورچه به آن ها میپیوستند

کم کم حلقه آزادی توسط ملکه به رسمیت شناخته شد

همه ی مورچه ها به جز اندکی مورچه ی سنتی راه جدید رو پیش می گرفتند

تا در یک روز پاییزی

مورچه پیر آخرین دونه ی خویش را فقط توانست تا نزدیکی انبار ، به بالای تپه ای خاکی برساند

دانه را همانجا رها کرد و مرد

از آن روز به احترام مورچه پیر هر روز مورچه های جوانتر

دانه ای را در آن تپه جا میگذاشتند

سال ها گذشت و مورچه ها

به تپه ی خاکی

تپه مقدّس گفتند

پوریا کاف

و از رگ گردن به شما نزدیک تریم ...

هر چند وخ یبار هممون باهاس یه نگا به آسمون بندازیم ( چون به رگ گردنمون نمیتونیم مستقیمن نگا کنیم )
بعد با دست به شیر سماور اشاره کنیم
شاید که فرجی ( هه هه ) شد و خدا دقت کرد
+ ( فرج - واژگان ادبی - معانی ضایع )

داور پاره پاره ...

در بازی زندگی
هر چه کارت زرد هم بگیری
اخراجت نمی کنند
داور احمق
کارت قرمزت را کجا جا گذاشته ای ؟

... و عقل دادیم تا بیاندیشید

آدم ها اینروز ها سر در برف کرده اند
مانند کبک
به دونبال نفهمیدند
با کون های سرخ
سر هایی گرم
از فهمیدن فرار می کنند
آدم ها اینروز ها به همه کس سر میزنند
در کوچه علی چپ
اتوبانی شده است دیگر
از دست این جماعت
آدم ها این روز ها خیلی خسته اند
شاید برای همان است که چشمانشان دائم بسته است
در مقابل حقیقت
تنها عده ای الاغ با چشمانی باز به دونبال حقیقت اند و
سر میچرخانند در خیابان های این شهر
و
منِ خر

فرودگاه امام ، 2 صبح ، شبی زمستانی ، سال 88

یک شب
در یک شهر
خواب آشفته ای دیدم
از فرودگاهی غرق در نور
آشفته از خواب پریدم
به ساعتم نگاهی کردم
در ها را قفل کردم
یک ساعت مانده به پرواز
هنوز نرفته است
یک ساعت مانده به پرواز
در سالن انتظار است
سالن انتظار را گل بگیرند
مکان انتظار
ماشین های خاموش و سردیست
که درونش را
دود سیگار پر کرده است
چشم به آسمان دوخته اند
تا ببینند
ستاره بختشان
کی پرواز می کند
کی میرود از این شهر
یک شب در یک شهر
خواب آشفته ای دیدم
از پرواز قاصدک ها به سوی ابدیت
دور می شدند از من
با خبر های بد
دور می شدند از من
به سوی ابدیت
دور میشود از من
دور میشود و میرود
نزدیک میشود به من
نزدیک تر از قبل
یک شب
در یک شهر
خواب آشفته ای دیدم

عشق های اینترنتی

پاکت و تمبر بیارین خسته شدم از نامه های الکترونیکی
گوشی لعنتی رو خاموش کن می خوام تن صدای پرده های گوشم و آنلاین نوازش کند
کس خوار وبکم و اسکایپ ، کیفیت اچ دی چشمانت را می خواهم
گور بابای :) :* :)) :X اصلن آن اشک های واقعی ات را ترجیه میدهم
بغلم می کنی ؟
بیا >:)<
بشـــــــــــــــــــاش توش نازنینم ، نوازش دستانت را چه کردی لامصب ...
خر هم اینگونه عاشق نمیشود ، چه برسد به من الاغ

رفتم سر کوچه ، یه پوک از سیگار بگیرم ...

میمیریم

میمیریم

میمیریم

در دنیای واقعی

در دنیای مجازی

در دنیای خیالی

میریم و میریم و میریم

در آخر تمام قصه ها میمیریم

اما با یک تلنگور

اتفاق ساده

بی قیمت

زنده میشویم

زندگی می کنیم

و فکر می کنیم که زنده شدیم و زندگی می کنیم

اما نه زنده شده ایم

نه زندگی می کنیم .

جندگی لفظ بهتریست اگر از من میپرسید

تنها فکر به زنده بودن می کنیم

در اصل مرده ایم

سالهاست که مرده ایم

از ثانیه اول تولد که نه

از هزارم ثانیه ای که وارد حفاظ نازک تخمدان مادر شده ایم

مرده ایم

میمیریم و فکر می کنیم که زنده شده ایم

کاش این فکر ها نبود

یا حداقل

اتفاقات ساده نمی افتادند

دوست ندارم که باز گول این زندگی را بخورم

این زندگی مرا کشت

کاش توانایی این را داشتم

که از کنار این اتفاقات مسخره

عبور کنم

به مردنم برسم

فریاد بزنم

آهای مردم

کلن به تخمم

این واژه ها

غریبه ای نبودنش شهر آفتاب و من در آید تنها او سوزان میسوزم او نشسته ام زیر همچنان ام نمی آید این منتظر که در من از .
گاهی هم اینگونه میشود ...
وقتی
ذهن و قلم
کارد و پنیر بشوند

کریم خوانم میرید

امروز تو ایستگاه منتظر بودم ون بیاد سوار شم برم راننده تاکسی عم بغلم نشسته بود منتظر بود تاکسیش پر شه بره
یه شعر و هعی با خودش زمزمه میکرد
من درست نفهمیدم ولی مضمونش این بود که
می خوام دیگه نرینم که روی عن و نبینم
خوشمزه بازیم گل کرد گفتم آقا کریم خوانم میرید
گفت نه داداش ماشینای کریم خان اونطرفن
دیگه ترسیدم بش بگم
کریم خانم که کریم خان بود میرید تو که دیگه عنی نیستی که میخوای نرینی ...

دلقک 2:00 17 فروردین

گلایل آورده ای ؟
گلایل دوست ندارم
رز ، رز خوب است
بگذریم
آب آورده ای ؟
بشویم
خاک گرفته است تمام وجودم را
تکه سنگ را بگذار کنار
ضرب انگشتانت را بیشتر دوست دارم
گلاب را فراموش کن
حساسیت دارم
اگر مقدور است
بجای پنج شنبه ها
شنبه ها به دیدنم بیا
شنبه ها خیلی تنهایم
خالکوبی بدنم کمرنگ شده
اوستا را بیاور پررنگش کند
آخر دیگر اثری از آن طلایی رنگِ
" در اینجا آرزوهای یک نسل آرمیده است "
نمانده

بنام خدا


در خانواده ما روز سیزده فروردین روز ورزش ملی نامگذاری شده است
در این روز به صورت فشرده به بدمینتون ، والیبال ، وسطی ، فوتبال و دوچرخه سواری میپردازیم و سهمیه ورزش یکسالمان را در سه ساعت پر می کنیم
این روز همچنین روز مرگ سهراب یا به عبارتی نوش دارو پس از مرگ دلقک هم نامگذاری شده است
در این روز پسر خاله و برادرمان هار هار به قیافه ما میخندند و تا یک سال از میزان وزنی که ما در این روز کم کرده ایم خاطره ها می سازند
این بود انشا من از سیزده به در هر سال
با تشکر

دسته بندی شده در " گله های نیمچه سیاسی "

نوشته شده توسط پوریا کاف ( دلقک )

پیش نویس : این مجموعه خیلی وقته که توی ذهنم طراحی شده ، دیشب به دلیل یسری اتفاقات به روی کاغذ آوردمشون ، بعد از اینکه کسی رو پیدا کردم که نقاشی هاش رو بکشه به فایل پی دی اف تبدیل می کنم ، در اصل همه ی اینکار هارو برای خودم می کنم ولی اینجا میذارم شاید کسی خوشش آمد از قلم ناقص من ... اگر کسی می تونه و وقتشو داره برای طراحی نقاشی ها بهم بگه ممنون میشم :)
‌‌

‌‌

مجموعه کوتاه " من ، شب و نازنین "
(1)
شب
این موجود تاریک
احمق هایی که فکر میکنند
نازنین ما
شیطانیست
تاریک است
مخوف ،
ابلهان ،
فرشته است!!
نمیبینید ؟
حلقه نورانی بالای سرش را ؟
(2)
نازنینم
بکنارم بیا
بیا
بیا تا با هم به تماشای این سیاهی بنشینیم ،
این حجم مه آلود را میبینی ؟
آن طرف تر را چه ؟
خوف شب را میبینی !؟
توطئه است
چشمانت را ببند
با قلبت نگاه کن
خوفش ، خیالیست ،
برای آن هاست
نه برای من
نه برای تو
آن ها در شب مرگ خورشید را میبینند
من اما در شب
تولد دوباره ماه را میبینم
(3)
اگــــــه یــــــروزی نـــــوم تو ، تــــو گــــــوش من صـــــداکنه....
غمت اما نرفته بود
که باز بخواهد من را مبتلا کند
غمت همیشه با من بود
تو خود رفتی
اما غمت همدمم شد
آن زمان که از خورشید نفرت داشتم
در آنجا که حتی
از سایه خود ترسیدم
غمت بود که همراهم بود
در کوچه های روشن از نور مهتاب
غمت بود که سایه ها را فراری داد
قاصدک هربار که میآید
نه از برای من
که برای غمت پیغام میآورد
اگر قاصک ها نبودند
شاید غمت سال ها پیش ترکم کرده بود
قاصدک ها را دوست دارم
قاصدک ها را دوست دارم
(4)
هوووووو
هوووووو
چی
چی
سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
می شنوی نازنینم
قطارم نزدیک است
من تنها مسافرش نیستم
صورتک های خسته ی دیگری نیز
از پنجره های یخ زده اش
به طلوع مهتاب خیره اند
میبینی ؟
خاطراتم به بدرقه ام آمادند
تو که من را میشناسی طاقت خداحافظی ندارم
از اینجا دورشان کن
هوووووو
هوووووو
چی
چی
سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
(5)
"از شب میترسم"
هیــــــس
اینطور نگو نازنینم
شب زنده است
احساس دارد
میفهمد
ابر ها رو نگاه کن
با تو حرف میزنند
به آسمان نگاه کن
آن حجم تیره را میبینی
ترسناک است ؟
چشمانت را ببند
با قلبت بنگر
دست دوستی به سویت دراز کرده
میبینی ؟
(6)
"فانوس را نمیبری ؟"
میترسم
"چرا؟"
غول به دونبالم میآید
"کدام غول ؟ خیالاتی شده ای ؟"
ماه امشب به کمک میآید
از دنیای سایه ها نگهبانی را در کنارم میگمارد
فانوس ها از دنیای خورشیدند
خیانت کارند
جلوی پایت را روشن میکنند شاید
اما پشت سرت
به انتظارِ غفلتت
به دونبالت می آیند
تا تو را در خود حل کنند
وابسته ات می کنند
به پوچی حجم
نور
بالاتر از سیاهی
مگر نازنینم رنگی میشناسی ؟
(7)
" کی می آیی ؟ "
آن زمان که خورشیدغروب کند
" کجا میروی ؟"
به دیدار ماه
" باز هم ؟"
باز هم
" چه دارد مگر اون قله ی سرد متروک ؟ خیال بعثت داری ؟ "
آرامش واقعی دارد نازنینم
آنقدر که می توانی با ماه صحبت کنی
بالاتر از آن
به آغوشش کشی
آری
اگر این احساس را داشته است
اگر او نیز ماه را در آغوش کشیده است
من نیز. . .
مبعوث شده ام
" خیال خیانت داری ؟"
صدایت چرا میلرزد ؟
نازنینم
بعد از شب تورا میپرستم خوب است ؟
" بعد از شب "
او هم اول خدایش را پرستید
یادت رفته ؟
مبعوث شده ام
(8)
" امروز کدخدا آمده بود برای دیدارت ؟ "
چه کار داشت ؟
" می گفت داروغه تو را دیده است که دیوانه وار در دشت بالا پایین میپری "
ولشان کن نازنینم
این مردمان نسیم شبانگاهی را ندیده اند
که چگونه سمفونی عاشقانه مینوازد
مگر می توان به سازش نرقصید ؟
(9)
" چه بـــــــود ؟!!! "
زوزه ی گرگان بود نازنینم
نترس
" نکند باز به ده حمله کرده اند !؟ میترسم !! "
با ما کاری ندارند
نسیم راه نماییشان است
به دیدار معشوق میشتابند
" چه می کنی ؟؟ به کجا میروی ؟؟!! "
به دیدار معشوق
" تکه پاره ات می کنند!!؟؟؟ دیوانه نشو !! "
گرگ ، عاشق را نمیدرد
عاشقان با گرگ میرقصند
نسیم را به آغوش میکشند
معشوق منتظر است
ماه را نمیبینی ؟
کامل است
پرنور
معشوق منتظر است
(10)
" نمی آیی ؟ "
نه
" .... "
باز چه ؟
" مردم فکر می کنند دیوانه ای ؟ "
تو چه فکر می کنی نازنینم؟
" تو که عاشق شب بودی ؟به جشن بیا ؟ اگر من ازت بخواهم چه ؟ "
عاشق شبم
آری
اما در جمع این مردمان
به دور آتش نمی رقصم!
اینان بویی از شب نبردند نازنیننم !
اینان تنها خودخواهند
نمی خواهند لحظه ای در تارکی غرق شوند
می ترسند
" نمی آیی ؟"
برویم
" به جشن می آیی ؟؟؟؟"
به جشن میبرمت
این که تو می نامی جشن نیست
سوگواری غم انگیزیست برای خورشید
با من بیا تا جشن را
در کنار آن برکه در میانه ی جنگل
آنجا که ماه واضح تراز آسمان پیداست
به تو نشان دهم نازنینم
با من بیا
(11)
" بیداری ؟ "
آری
" به دیدار معشوقت نرفته ای ! پشیمانی ؟ "
برای چه ؟
" آخر... مانده ای .آسمان صاف است ! نمیروی ؟ "
میروم
پلک هایت که آرام گرفت
میروم
" پلک های من ؟ چه شده است به فکر منی ؟ تا خود صبح باز نگه شان میدارم ... "
همیشه بوده ام
با ماه از تو سخن میگویم
با ساز باد
به یاد تو
گرگ ها را میرقصانم
" بمان ! یک امشب را"
ماه منتظر است
دلتنگ توست
" دیوانه ای"
عاقلان دانند...
" برو ، فرج نزدیک است... "
(12)
آمدی
" منتظرم بودی مگر ؟"
آری
" سرد است ، آغوشت جایی برای من دارد ؟ "
همیشه نازنینم
همیشه
" این بالا ، دهکده معلوم است !
کدخدا و داروغه آمدند نزدم در خانه !
میگویند شبانه باید بروید ... "
خیلی وقت است رفته ام
" می گویند خطرناکی ! نان آورده ام "
خطرناک ؟
خطر چیست ؟
از چه میترسند ؟
از کنار رفتن پرده ها؟
" پسر کدخدا دیشب را دردشت گذرانده ، می گویند تا صبح با خود میرقصیده است . مردم تو را مقصر می دانند"
دیدمش
پسرک عاقل شده است
" کی برویم ؟"
کجا ؟
" از این شهر ، داروغه در خانه سرباز گمارده "
من خیلی وقته رفته ام
نمیبینی نازنینم ؟
پیش من بیا
مسیر نسیم شبانگاهی را دونبال کن
گرگ ها نگهبان تو اند
هم مسیرت میشوند تا به پیش من بیایی
" با بدنت چه کنم ؟ شبانه زمین را بکنم ، داروغه خیال بد می کند "
رهایش کن
مسیر باد را دونبال کن
بیا پیشم نازنینم
بیا
پایان
‌‌‌‌‌‌
‌نوشته شده توسط پوریا کاف ( دلقک )
هفتم فروردین نود و یک

1:25 7/1/91

پنج ساله بودم
با خنده
با پاهایی عرق سوز شده
زیر آفتاب سوزان صحرا
روی دوش پدر
به شیطان سنگ میزدم
به خیال خود
با ارباب تاریکی ها
مبارزه ای بس شگرف میکردم
حال
بیست و یک ساله ام
در تاریک ترین اتاق خانه
تنهای تنها
در کنج دیوار می نشینم
سیگاری دود می کنم
شیشه ی پلاستیکی نوشابه ای
که از مایه ای تلخ پر است را سر میشکم
چشم به راه شیطانم
که شاید بیاید
تا سر تعظیم فرود بیاوردم برایش
که حاضر نشد به انسانی چنین پست
سجود کند


دلقک...

فرشته ها و شیطونا ( آشنا نیست براتون داستان ما ؟ )

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

توی این داستان ما

دوتا شهر جادویی

کنار هم خوش خرم

میکردن زندگانی

شهر اول شهر فرشته ها

شهری که پر بود از صلح و صفا

همه آدماش با هم خوب بودن

رفیق و چند ساله توپ بودن

تو این شهر بزرگ

دو تا شهردار بودش

شهردارایی که با هم خوب بودن

میکردن راست و ریست

امور شهر و باهم

خیلی هم شیک و تمیز

تو این شهر قشنگ

پر بود از نعمتای خدادادی

بگیر از میوه و آب

برو تا نفت و گاز

پر بود همه چی همه جا

جیب هیشکی نبود خالی اصن

خزونه تا خرتنگاه پر بودش

همه چی خوب بودش

اما تو شهر شیطونا

همه چی عکس بودش

یدونه رئیس کل بود و همین

نعمتی نود اصن

نه بودش نفت و گاز

نه نبود میوه و آب

خشک خشک

مث اون بیابون آریزونا

گرم بود و خشک و خالی

اگر می خواستن از چیزی یکم

میگرفتن از فرشته های خوب و قشنگ

که بودن همیشه هم دوست و رفیق

تا یک روز شیطونا

پیش خود فکر کردن

چه کنن چی کار کنن

نمی تونن که تا آخر

دست پیش فرشته ها دراز کنن

نشستن دور همه

فکر کنن

ببینن چاره چیه

درمون چیچیه

تا یهو

شیطون بزرگ اومد تو جمعشون

گفت چیه ؟

غمتون چیه !؟

چرا فکره چاره این ؟

چاره اینجاست جلوی چشم شما

کار خاصی نداره

غصه و درد نداره

شیطونا همه شدن بگوش بهش

ببینن باز چی میگه شیطون زشت

شیطون بزرگ می گفت

چاره کار اینه که

بینشون تفرقه و جنگ بندازیم

شیطونا یهو همه خندیدند

فکر شیطون بزرگ و مسخره و خودش و خنگ دیدن

اما بعد شیطون بزرگ گفت که گوش کنید بینم

برای اینکار باهاس

کلی کوشش بکنید

نباهاس از اون بالا شروع کنین

هرم و فرض کنید

راس داستان دوتا فرشته ی بزرگ

اما این هرم می آد

تا این پایین

شما از پایین باید شروع کنید

باهاس از فرشته های بزرگ برای طرفداراشون بت بسازین

بگین که حق باشوماست

آقاتون درست میگه

بانوتون راست میگه

یجوری کاری کنید که فکر کنن

همه ی خوبیای شهر اونا

بخاطر کار اوناست

بعدشم کم کم  و کم

نرم نرم

میریم زیر گوش گنده ها

میخونیم که راست می گن

می خونیم درست میگن

همه ی حرفاشونم از رو حساب

یک کاری کنیم به خود مغرور بشن

شیطونام خوب فهمیدن

که شیطون بزرگ داره چیچی میگه

جستی رفتن کار و شروع کردن

پیش این رفتن و گفتن که شما درست میگی

دوستاتون دارن همه اش کس میگن

اشتباه می کنن و فالس میگن

چند روزی گذشت و بعد

تفرقه افتاد تو شهر قصمون

شهر خوب و قشنگ فرشتمون

دو گروه شده بودن

دو تا دسته که بهم فحش میدن

اینجوری بود که یهو

شیطون بزرگ اومد تو شهرشون

رفت پیش جفت فرشتمون

از دیگری چه بد گفت

حرفایی پشت سر این پیش اون

اون پیش این زد و گفت

تا که دعوا شد همه اش

دیگه تو شهر فرشته ها همه اش خوبی نبود

همه اش از جنگ و بدی پر شده بود

اینجوری بود که شیطون بزرگ

لبخند زنان اومد گفت بهشون

چرا همه اش جنگ می کنین ؟

چرا بحث و دعوا میکنین ؟

بیاین من میشم قاضیتون

میکنم حل همه ی مشکلتون

دو تا فرشته هم که دیدن اینجوری

اومدن کلاه شیطونه رو قاضی کردن

گفتن اصلن همه ی امور بیا دست تو باش

تو بگو کی چه کنه

نفت و گاز مال کیه

میوه و آب که می آد بار کیه

شیطون بزرگ حالا به مقصودش رسیده بود

تفرقه تو شهرشون انداخته بود

حالا هم گاز و داشت هم میوه

هم نفت و آب داشت تو جیره

حالا از شهر قشنگ قصمون هیجی نموند

همه اش رو شیطونه ، خوب گرفته بود

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

دیگه از شهر قشنگ قصمون هیچی نموند

5/1/91 - 6:53 صبح شنبه ، دلقک

تو هم عارف نبودی . . .

نسلی که عاشقانه سُرایید
اما عاشـقانه زندگـی نکرد
نسل شما آدم های پر مدعا که
تنها از عشق و عاشقی ، شاعری اش را آموختید
هرگز عارف نبودید

سال نو مبارک

بوس برا همه

اهواز - خوزستان

سیگاری روشن می کنم
به صفحه ی روشن رو به رویم خیره میشوم
هنوز نمی دانم چه می خواهم بگویم
هنوز نمی دانم برای چه می خواهم بگویم
اما می دانم برای که می خواهم بگویم
می خواهم اینباراز مردان و زنانی بگویم
درد می کشند این زجر زمانه را
قطب "هات" کشورم
که بسی زجرِ کشیدن
در این سال سی
و همچنان افزون می کشند
بیش از من
بیش از تو
اهواز
خوزستان
جوانه های سبزی که سرشان به باد میرود
اما نه از زبان
که از خاک سرخ
نسل کشی مام طبیعت
اینبار گریبان گیر ما شده است
دردش فقط برای آنها نیست
ما هم درد می کشیم از زجرشان
از بیخردی و بی مسوولیتی
اقایان
مگر هزینه ی یک مالش پاشی چقدر است
که ایشان حاضرند ما شاهد نسل کشی باشیم
کسی باید کاری کند
آی جماعت
هموطنمان
دارد آنجا می دهد جان
اهواز
خوزستان
دارد میدهد جان
کسی باید باشد که بتواند کاری کند . .  .
خوزستان دارد می دهد جان . . .

#جدی

من دلقکم
دلقکی هر چند غمگین
هر چند شاد
همیشه لبخند میزند
همیشه می خندد
گاهی تلخ
گاهی نه
دلقکم من
دلقکی که همه کس
به همه ی گفته هایش می خندند
یا اگر نخندند
لابد طنز گفتارم را بیمزه و سطحی یافتند
که لب به خنده نگشادند
طنز میپندارند تمام گفته هایم را هرچند جدی باشد
هر چند زجه هایی باشند بر سر خاک عزیزی
می خندند و انتظار بیشتر از این را دارند
انتظار طنزی قوی تر
من دلقکم
دلقکی که آخر بعضی از جملاتش
اگر هشتگ جدی نزند
باز هم می خندند
#جدی را میگذارم تا دیگر نخندند
تا شاید به عمق حرف هایم فکر کنند
که شاید کلافه‌گی و بی حوصله‌گی را از تار و پودش بیابند
اما چه میشه کرد
دلقکم
ماهیت دلقک ها همین است
دلقک های جدی محکوم به مرگ اند


آقای کاف عذاب وجدان داشت


خانوم میم همیشه بالای بالا بود
همیشه همیشه که نه
هر وقت که تنها بود
یا با آقای کاف بود
یا با دوستاش
یا وقتی افسرده بود
یا وقتی خیلی شاد بود
یا وقتی حوصله اش سر می رفت
یا وقتی خیلی به قول خودش بیزی بود
با علف و حشیش رابطه خوبی داشت
اونقدر که حتی آقای کاف حسودی اش میشد
حسودی که نه ولی فکر می کنم ترجیه می داد کمتر با آن ها بپرد
ولی آن ها براش مهم تر بودند
هروقت که پیشش بود همراهی اش می کرد
اوایل سعی کرد که از این کار بازدارش
ولی دید نمی تواند
فکر می کنم خیلی هم تلاش کرد ولی نشد
تصمیم گرفت همراهیش کند و کنترلش کند تا به دستان خودش بسپاردش
دوزشو پایین می آورد موقع بار زدن
اما خانوم میم میفهمید
نمی دانم چرا هیچی نمی گفت
شاید چون ... نه بهتر است بگویم نمی دانم تا حدس و گمانی از روی نادانی بزنم
یکی از آرزو های آقای کاف آنطور که خودش می گفت این بود که روزی رو ببیند که خانوم میم او یا هر کسی دیگه یا حتی هر چیز دیگه رو به بنگش ترجیه بده
ندید اون روز رو . . .
ولی دلیل عذاب وجدانش این بود که خانوم میم اولین بار از او تقلید کرده بود
وقتی خانوم میم که آقای کاف میدید برای مطالب مهم و بلندی که می خواهد بنویسد علف می کشید
یا وقتی عصبیه
یا وقتی می خواد از موزیکش بالا ترین لذت رو ببرد رو به ماریجوانا می آورد
از او یاد گرفت
از او سبقت گرفت
شاید سبقت کلمه درستی نباشد
نمی دانم
آقای کاف بار ها گفته بود که پیش از این هم وقتی می کشید مثل خیلی های دیگه به خنده های الکی رو نمی آورد
بر عکس تفکرش باز تر می شد
جدی تر می شد
دیده بودم که میشود
اما از بعد از این ماجرا در کنار جدی شدن غمگین هم می شد
خیلی غمگین . . .

دلقک ، دلقک است

در زندگی حرف هایی هستند که شما ادامه ی زندگی هنری خویش را در بزبان نیاوردن این حرفا ها میبینید
اگر این حرفا ها را خواسته یا ناخواسته به زبان بیاورید
بسته به میزان درک دیگران عکس العمل هایی خواهید دید که انگشت به دهان میمانید
اما در کمال تعجب میبینید که به شما می خندند و حرف های شما را مانند تک تک طنزهایی که سروده اید برداشت می کنند
و به تمام استعداد های شکفته ی شما درود می فرستند و سعی می کنند توجه بیشتری به حرف های خاصی بکنند که شما خواسته یا نا خواسته به زبان آورده اید
مبادا نکته ی طنز گونه ای از درد و دل شما را از دست بدهند
این حرفا شاید واقعیت زندگی شما باشند
یا شاید تنها و تنها طنزی دیگر باشند از ذهن بایپولار شما که بی آنکه بدانید خلقشان کرده اید

راه کار های یک دلقک - چگونه سلبریتی شوید - قسمت ( پایانی ) 4

یک شوخی کوچیک با سلبریتی ها :دی


موضوع : چگونه در شبکه های اجتماعی سلبریتی باشیم


شبکه مورد نظر : مای اسپیس


آقایان و بانوان :


بیخودی تلاش نکنید شما در این شبکه تنها هستید