دلقک نویس

دلقک وارانه بیاندیشید

دلقک نویس

دلقک وارانه بیاندیشید

فرودگاه امام ، 2 صبح ، شبی زمستانی ، سال 88

یک شب
در یک شهر
خواب آشفته ای دیدم
از فرودگاهی غرق در نور
آشفته از خواب پریدم
به ساعتم نگاهی کردم
در ها را قفل کردم
یک ساعت مانده به پرواز
هنوز نرفته است
یک ساعت مانده به پرواز
در سالن انتظار است
سالن انتظار را گل بگیرند
مکان انتظار
ماشین های خاموش و سردیست
که درونش را
دود سیگار پر کرده است
چشم به آسمان دوخته اند
تا ببینند
ستاره بختشان
کی پرواز می کند
کی میرود از این شهر
یک شب در یک شهر
خواب آشفته ای دیدم
از پرواز قاصدک ها به سوی ابدیت
دور می شدند از من
با خبر های بد
دور می شدند از من
به سوی ابدیت
دور میشود از من
دور میشود و میرود
نزدیک میشود به من
نزدیک تر از قبل
یک شب
در یک شهر
خواب آشفته ای دیدم

عشق های اینترنتی

پاکت و تمبر بیارین خسته شدم از نامه های الکترونیکی
گوشی لعنتی رو خاموش کن می خوام تن صدای پرده های گوشم و آنلاین نوازش کند
کس خوار وبکم و اسکایپ ، کیفیت اچ دی چشمانت را می خواهم
گور بابای :) :* :)) :X اصلن آن اشک های واقعی ات را ترجیه میدهم
بغلم می کنی ؟
بیا >:)<
بشـــــــــــــــــــاش توش نازنینم ، نوازش دستانت را چه کردی لامصب ...
خر هم اینگونه عاشق نمیشود ، چه برسد به من الاغ

رفتم سر کوچه ، یه پوک از سیگار بگیرم ...

میمیریم

میمیریم

میمیریم

در دنیای واقعی

در دنیای مجازی

در دنیای خیالی

میریم و میریم و میریم

در آخر تمام قصه ها میمیریم

اما با یک تلنگور

اتفاق ساده

بی قیمت

زنده میشویم

زندگی می کنیم

و فکر می کنیم که زنده شدیم و زندگی می کنیم

اما نه زنده شده ایم

نه زندگی می کنیم .

جندگی لفظ بهتریست اگر از من میپرسید

تنها فکر به زنده بودن می کنیم

در اصل مرده ایم

سالهاست که مرده ایم

از ثانیه اول تولد که نه

از هزارم ثانیه ای که وارد حفاظ نازک تخمدان مادر شده ایم

مرده ایم

میمیریم و فکر می کنیم که زنده شده ایم

کاش این فکر ها نبود

یا حداقل

اتفاقات ساده نمی افتادند

دوست ندارم که باز گول این زندگی را بخورم

این زندگی مرا کشت

کاش توانایی این را داشتم

که از کنار این اتفاقات مسخره

عبور کنم

به مردنم برسم

فریاد بزنم

آهای مردم

کلن به تخمم

این واژه ها

غریبه ای نبودنش شهر آفتاب و من در آید تنها او سوزان میسوزم او نشسته ام زیر همچنان ام نمی آید این منتظر که در من از .
گاهی هم اینگونه میشود ...
وقتی
ذهن و قلم
کارد و پنیر بشوند

کریم خوانم میرید

امروز تو ایستگاه منتظر بودم ون بیاد سوار شم برم راننده تاکسی عم بغلم نشسته بود منتظر بود تاکسیش پر شه بره
یه شعر و هعی با خودش زمزمه میکرد
من درست نفهمیدم ولی مضمونش این بود که
می خوام دیگه نرینم که روی عن و نبینم
خوشمزه بازیم گل کرد گفتم آقا کریم خوانم میرید
گفت نه داداش ماشینای کریم خان اونطرفن
دیگه ترسیدم بش بگم
کریم خانم که کریم خان بود میرید تو که دیگه عنی نیستی که میخوای نرینی ...

دلقک 2:00 17 فروردین

گلایل آورده ای ؟
گلایل دوست ندارم
رز ، رز خوب است
بگذریم
آب آورده ای ؟
بشویم
خاک گرفته است تمام وجودم را
تکه سنگ را بگذار کنار
ضرب انگشتانت را بیشتر دوست دارم
گلاب را فراموش کن
حساسیت دارم
اگر مقدور است
بجای پنج شنبه ها
شنبه ها به دیدنم بیا
شنبه ها خیلی تنهایم
خالکوبی بدنم کمرنگ شده
اوستا را بیاور پررنگش کند
آخر دیگر اثری از آن طلایی رنگِ
" در اینجا آرزوهای یک نسل آرمیده است "
نمانده

بنام خدا


در خانواده ما روز سیزده فروردین روز ورزش ملی نامگذاری شده است
در این روز به صورت فشرده به بدمینتون ، والیبال ، وسطی ، فوتبال و دوچرخه سواری میپردازیم و سهمیه ورزش یکسالمان را در سه ساعت پر می کنیم
این روز همچنین روز مرگ سهراب یا به عبارتی نوش دارو پس از مرگ دلقک هم نامگذاری شده است
در این روز پسر خاله و برادرمان هار هار به قیافه ما میخندند و تا یک سال از میزان وزنی که ما در این روز کم کرده ایم خاطره ها می سازند
این بود انشا من از سیزده به در هر سال
با تشکر

دسته بندی شده در " گله های نیمچه سیاسی "

نوشته شده توسط پوریا کاف ( دلقک )

پیش نویس : این مجموعه خیلی وقته که توی ذهنم طراحی شده ، دیشب به دلیل یسری اتفاقات به روی کاغذ آوردمشون ، بعد از اینکه کسی رو پیدا کردم که نقاشی هاش رو بکشه به فایل پی دی اف تبدیل می کنم ، در اصل همه ی اینکار هارو برای خودم می کنم ولی اینجا میذارم شاید کسی خوشش آمد از قلم ناقص من ... اگر کسی می تونه و وقتشو داره برای طراحی نقاشی ها بهم بگه ممنون میشم :)
‌‌

‌‌

مجموعه کوتاه " من ، شب و نازنین "
(1)
شب
این موجود تاریک
احمق هایی که فکر میکنند
نازنین ما
شیطانیست
تاریک است
مخوف ،
ابلهان ،
فرشته است!!
نمیبینید ؟
حلقه نورانی بالای سرش را ؟
(2)
نازنینم
بکنارم بیا
بیا
بیا تا با هم به تماشای این سیاهی بنشینیم ،
این حجم مه آلود را میبینی ؟
آن طرف تر را چه ؟
خوف شب را میبینی !؟
توطئه است
چشمانت را ببند
با قلبت نگاه کن
خوفش ، خیالیست ،
برای آن هاست
نه برای من
نه برای تو
آن ها در شب مرگ خورشید را میبینند
من اما در شب
تولد دوباره ماه را میبینم
(3)
اگــــــه یــــــروزی نـــــوم تو ، تــــو گــــــوش من صـــــداکنه....
غمت اما نرفته بود
که باز بخواهد من را مبتلا کند
غمت همیشه با من بود
تو خود رفتی
اما غمت همدمم شد
آن زمان که از خورشید نفرت داشتم
در آنجا که حتی
از سایه خود ترسیدم
غمت بود که همراهم بود
در کوچه های روشن از نور مهتاب
غمت بود که سایه ها را فراری داد
قاصدک هربار که میآید
نه از برای من
که برای غمت پیغام میآورد
اگر قاصک ها نبودند
شاید غمت سال ها پیش ترکم کرده بود
قاصدک ها را دوست دارم
قاصدک ها را دوست دارم
(4)
هوووووو
هوووووو
چی
چی
سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
می شنوی نازنینم
قطارم نزدیک است
من تنها مسافرش نیستم
صورتک های خسته ی دیگری نیز
از پنجره های یخ زده اش
به طلوع مهتاب خیره اند
میبینی ؟
خاطراتم به بدرقه ام آمادند
تو که من را میشناسی طاقت خداحافظی ندارم
از اینجا دورشان کن
هوووووو
هوووووو
چی
چی
سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
(5)
"از شب میترسم"
هیــــــس
اینطور نگو نازنینم
شب زنده است
احساس دارد
میفهمد
ابر ها رو نگاه کن
با تو حرف میزنند
به آسمان نگاه کن
آن حجم تیره را میبینی
ترسناک است ؟
چشمانت را ببند
با قلبت بنگر
دست دوستی به سویت دراز کرده
میبینی ؟
(6)
"فانوس را نمیبری ؟"
میترسم
"چرا؟"
غول به دونبالم میآید
"کدام غول ؟ خیالاتی شده ای ؟"
ماه امشب به کمک میآید
از دنیای سایه ها نگهبانی را در کنارم میگمارد
فانوس ها از دنیای خورشیدند
خیانت کارند
جلوی پایت را روشن میکنند شاید
اما پشت سرت
به انتظارِ غفلتت
به دونبالت می آیند
تا تو را در خود حل کنند
وابسته ات می کنند
به پوچی حجم
نور
بالاتر از سیاهی
مگر نازنینم رنگی میشناسی ؟
(7)
" کی می آیی ؟ "
آن زمان که خورشیدغروب کند
" کجا میروی ؟"
به دیدار ماه
" باز هم ؟"
باز هم
" چه دارد مگر اون قله ی سرد متروک ؟ خیال بعثت داری ؟ "
آرامش واقعی دارد نازنینم
آنقدر که می توانی با ماه صحبت کنی
بالاتر از آن
به آغوشش کشی
آری
اگر این احساس را داشته است
اگر او نیز ماه را در آغوش کشیده است
من نیز. . .
مبعوث شده ام
" خیال خیانت داری ؟"
صدایت چرا میلرزد ؟
نازنینم
بعد از شب تورا میپرستم خوب است ؟
" بعد از شب "
او هم اول خدایش را پرستید
یادت رفته ؟
مبعوث شده ام
(8)
" امروز کدخدا آمده بود برای دیدارت ؟ "
چه کار داشت ؟
" می گفت داروغه تو را دیده است که دیوانه وار در دشت بالا پایین میپری "
ولشان کن نازنینم
این مردمان نسیم شبانگاهی را ندیده اند
که چگونه سمفونی عاشقانه مینوازد
مگر می توان به سازش نرقصید ؟
(9)
" چه بـــــــود ؟!!! "
زوزه ی گرگان بود نازنینم
نترس
" نکند باز به ده حمله کرده اند !؟ میترسم !! "
با ما کاری ندارند
نسیم راه نماییشان است
به دیدار معشوق میشتابند
" چه می کنی ؟؟ به کجا میروی ؟؟!! "
به دیدار معشوق
" تکه پاره ات می کنند!!؟؟؟ دیوانه نشو !! "
گرگ ، عاشق را نمیدرد
عاشقان با گرگ میرقصند
نسیم را به آغوش میکشند
معشوق منتظر است
ماه را نمیبینی ؟
کامل است
پرنور
معشوق منتظر است
(10)
" نمی آیی ؟ "
نه
" .... "
باز چه ؟
" مردم فکر می کنند دیوانه ای ؟ "
تو چه فکر می کنی نازنینم؟
" تو که عاشق شب بودی ؟به جشن بیا ؟ اگر من ازت بخواهم چه ؟ "
عاشق شبم
آری
اما در جمع این مردمان
به دور آتش نمی رقصم!
اینان بویی از شب نبردند نازنیننم !
اینان تنها خودخواهند
نمی خواهند لحظه ای در تارکی غرق شوند
می ترسند
" نمی آیی ؟"
برویم
" به جشن می آیی ؟؟؟؟"
به جشن میبرمت
این که تو می نامی جشن نیست
سوگواری غم انگیزیست برای خورشید
با من بیا تا جشن را
در کنار آن برکه در میانه ی جنگل
آنجا که ماه واضح تراز آسمان پیداست
به تو نشان دهم نازنینم
با من بیا
(11)
" بیداری ؟ "
آری
" به دیدار معشوقت نرفته ای ! پشیمانی ؟ "
برای چه ؟
" آخر... مانده ای .آسمان صاف است ! نمیروی ؟ "
میروم
پلک هایت که آرام گرفت
میروم
" پلک های من ؟ چه شده است به فکر منی ؟ تا خود صبح باز نگه شان میدارم ... "
همیشه بوده ام
با ماه از تو سخن میگویم
با ساز باد
به یاد تو
گرگ ها را میرقصانم
" بمان ! یک امشب را"
ماه منتظر است
دلتنگ توست
" دیوانه ای"
عاقلان دانند...
" برو ، فرج نزدیک است... "
(12)
آمدی
" منتظرم بودی مگر ؟"
آری
" سرد است ، آغوشت جایی برای من دارد ؟ "
همیشه نازنینم
همیشه
" این بالا ، دهکده معلوم است !
کدخدا و داروغه آمدند نزدم در خانه !
میگویند شبانه باید بروید ... "
خیلی وقت است رفته ام
" می گویند خطرناکی ! نان آورده ام "
خطرناک ؟
خطر چیست ؟
از چه میترسند ؟
از کنار رفتن پرده ها؟
" پسر کدخدا دیشب را دردشت گذرانده ، می گویند تا صبح با خود میرقصیده است . مردم تو را مقصر می دانند"
دیدمش
پسرک عاقل شده است
" کی برویم ؟"
کجا ؟
" از این شهر ، داروغه در خانه سرباز گمارده "
من خیلی وقته رفته ام
نمیبینی نازنینم ؟
پیش من بیا
مسیر نسیم شبانگاهی را دونبال کن
گرگ ها نگهبان تو اند
هم مسیرت میشوند تا به پیش من بیایی
" با بدنت چه کنم ؟ شبانه زمین را بکنم ، داروغه خیال بد می کند "
رهایش کن
مسیر باد را دونبال کن
بیا پیشم نازنینم
بیا
پایان
‌‌‌‌‌‌
‌نوشته شده توسط پوریا کاف ( دلقک )
هفتم فروردین نود و یک

1:25 7/1/91

پنج ساله بودم
با خنده
با پاهایی عرق سوز شده
زیر آفتاب سوزان صحرا
روی دوش پدر
به شیطان سنگ میزدم
به خیال خود
با ارباب تاریکی ها
مبارزه ای بس شگرف میکردم
حال
بیست و یک ساله ام
در تاریک ترین اتاق خانه
تنهای تنها
در کنج دیوار می نشینم
سیگاری دود می کنم
شیشه ی پلاستیکی نوشابه ای
که از مایه ای تلخ پر است را سر میشکم
چشم به راه شیطانم
که شاید بیاید
تا سر تعظیم فرود بیاوردم برایش
که حاضر نشد به انسانی چنین پست
سجود کند


دلقک...

فرشته ها و شیطونا ( آشنا نیست براتون داستان ما ؟ )

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

توی این داستان ما

دوتا شهر جادویی

کنار هم خوش خرم

میکردن زندگانی

شهر اول شهر فرشته ها

شهری که پر بود از صلح و صفا

همه آدماش با هم خوب بودن

رفیق و چند ساله توپ بودن

تو این شهر بزرگ

دو تا شهردار بودش

شهردارایی که با هم خوب بودن

میکردن راست و ریست

امور شهر و باهم

خیلی هم شیک و تمیز

تو این شهر قشنگ

پر بود از نعمتای خدادادی

بگیر از میوه و آب

برو تا نفت و گاز

پر بود همه چی همه جا

جیب هیشکی نبود خالی اصن

خزونه تا خرتنگاه پر بودش

همه چی خوب بودش

اما تو شهر شیطونا

همه چی عکس بودش

یدونه رئیس کل بود و همین

نعمتی نود اصن

نه بودش نفت و گاز

نه نبود میوه و آب

خشک خشک

مث اون بیابون آریزونا

گرم بود و خشک و خالی

اگر می خواستن از چیزی یکم

میگرفتن از فرشته های خوب و قشنگ

که بودن همیشه هم دوست و رفیق

تا یک روز شیطونا

پیش خود فکر کردن

چه کنن چی کار کنن

نمی تونن که تا آخر

دست پیش فرشته ها دراز کنن

نشستن دور همه

فکر کنن

ببینن چاره چیه

درمون چیچیه

تا یهو

شیطون بزرگ اومد تو جمعشون

گفت چیه ؟

غمتون چیه !؟

چرا فکره چاره این ؟

چاره اینجاست جلوی چشم شما

کار خاصی نداره

غصه و درد نداره

شیطونا همه شدن بگوش بهش

ببینن باز چی میگه شیطون زشت

شیطون بزرگ می گفت

چاره کار اینه که

بینشون تفرقه و جنگ بندازیم

شیطونا یهو همه خندیدند

فکر شیطون بزرگ و مسخره و خودش و خنگ دیدن

اما بعد شیطون بزرگ گفت که گوش کنید بینم

برای اینکار باهاس

کلی کوشش بکنید

نباهاس از اون بالا شروع کنین

هرم و فرض کنید

راس داستان دوتا فرشته ی بزرگ

اما این هرم می آد

تا این پایین

شما از پایین باید شروع کنید

باهاس از فرشته های بزرگ برای طرفداراشون بت بسازین

بگین که حق باشوماست

آقاتون درست میگه

بانوتون راست میگه

یجوری کاری کنید که فکر کنن

همه ی خوبیای شهر اونا

بخاطر کار اوناست

بعدشم کم کم  و کم

نرم نرم

میریم زیر گوش گنده ها

میخونیم که راست می گن

می خونیم درست میگن

همه ی حرفاشونم از رو حساب

یک کاری کنیم به خود مغرور بشن

شیطونام خوب فهمیدن

که شیطون بزرگ داره چیچی میگه

جستی رفتن کار و شروع کردن

پیش این رفتن و گفتن که شما درست میگی

دوستاتون دارن همه اش کس میگن

اشتباه می کنن و فالس میگن

چند روزی گذشت و بعد

تفرقه افتاد تو شهر قصمون

شهر خوب و قشنگ فرشتمون

دو گروه شده بودن

دو تا دسته که بهم فحش میدن

اینجوری بود که یهو

شیطون بزرگ اومد تو شهرشون

رفت پیش جفت فرشتمون

از دیگری چه بد گفت

حرفایی پشت سر این پیش اون

اون پیش این زد و گفت

تا که دعوا شد همه اش

دیگه تو شهر فرشته ها همه اش خوبی نبود

همه اش از جنگ و بدی پر شده بود

اینجوری بود که شیطون بزرگ

لبخند زنان اومد گفت بهشون

چرا همه اش جنگ می کنین ؟

چرا بحث و دعوا میکنین ؟

بیاین من میشم قاضیتون

میکنم حل همه ی مشکلتون

دو تا فرشته هم که دیدن اینجوری

اومدن کلاه شیطونه رو قاضی کردن

گفتن اصلن همه ی امور بیا دست تو باش

تو بگو کی چه کنه

نفت و گاز مال کیه

میوه و آب که می آد بار کیه

شیطون بزرگ حالا به مقصودش رسیده بود

تفرقه تو شهرشون انداخته بود

حالا هم گاز و داشت هم میوه

هم نفت و آب داشت تو جیره

حالا از شهر قشنگ قصمون هیجی نموند

همه اش رو شیطونه ، خوب گرفته بود

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

دیگه از شهر قشنگ قصمون هیچی نموند

5/1/91 - 6:53 صبح شنبه ، دلقک

تو هم عارف نبودی . . .

نسلی که عاشقانه سُرایید
اما عاشـقانه زندگـی نکرد
نسل شما آدم های پر مدعا که
تنها از عشق و عاشقی ، شاعری اش را آموختید
هرگز عارف نبودید

سال نو مبارک

بوس برا همه