زمین خوردم
گریستم
خندیدی
خندیدم
شکستم
گریستم
خندیدی
خندیدم
مریض گشتم
خواب بودم
بیدار بودیم
بیدار شدم
خندیدی
خوب شدم
گریستم
گریستم
گریستم
نبودی
نبودی
گریستم
یگانه میم عالم
نگاهت را می خواهم
نگاهت را می خواستم
چه اینجا
چه آنجا
تنهایم گذاشتی
در اینجا
تنهایم نگذار
در آنجا
دوستت دارم
مادر
آن جا
در کنار ساحل
سیگاری بر لب
گمشده
در انبوه شیشه ها و دراژه های خالی
چشم انتظار غروب ...
یا که نه
چرا کوهستان ؟
چرا یخ ؟
بیا سالسا برقصیم
روی ذغال گداخته
در پستویِ خانه عی گلی ، در وسط دشت
تنگ هندوستان
کوهستانی باشد و
فضای بازی باشد و
یخچالی در دل کوه باشد و
ارکست سمفونی باشد و
تویی باشی که تا قرن ها تانگو برقصیم
روی یخ
دینگ دانگ ، دینگ دانگ، دینگ دانگ، دینگ دانگ
می شنوی ؟؟
ناقوس ها باز هم زجه مادران را فریاد می کنند
آمدند
مردگان زنده
کلیسا ها باز هم پیامی دیگر دارند
جنگی دیگر در راه است
اینبار خیر و شر در یک طرف می جنگند
شاید برای بقا
نازنینم
فکر می کنم این جنگ آخر باشد
شاید
پس از آن آزادیست
بویش را در هوا احساس می کنم
فقط باید مقلوب باشیم
جنگ را باید باخت
اگر به دونبال ازادی هستی
این صدای جشن و پایکوبی فشنگ هاست که می آید
باز هم آواز جنگ را می خوانند
این مردگان متحرک ،
به جشنشان برویم ؟
بخوانید و بدزدید ، فقط اصراف نکنید
+ انصافن نوشته هایی که ته اش پوریا کاف خورده رو ندزدید دیگه حشری میشم :|
می آید ، روزی سرد و تاریک
در اوج نا امیدی
در منجلاب خفت دست و پا میزنیم
سوار بر قایق لذت پیدایش می شود
با شنلی مشکی
داسی برّاق
به چهره های خسته ی مان لبخند می زند
آری
مرگ به زودی به سراغ تک تکمان می آید
منجیمان می آید
منجی آفرینش ، در راه است
رفیق ، کمتر فکر کن ، نگرانم مریض شی
تو خواستی باور کن ، یا نکن
زبونشو نمیفهمم ، زیرنویسشو از کجا باهاس دانلود کنم ؟
رقصم گرفته بود ، مثل درختکی در باد ، آنجا کسی نبود ، غیر از من و خیال و تنهایی
باور دارم که می توانم
می خواهم که بتوانم
فرار کنم از هر آنچه احاطه کرده است مرا
از این حصار تنهایی
از این همه محدود
از این همه هیاهو
کنج آسمانت را
آن جا که ماهت طلوع
خوردشیدت می کند غروب
خدایا
به نامحرمان به پرواز
اجاره نداده ای که آیا ؟
می خوام آخر
می خواهم که بتوانم
می خواهم و می توانم
که پرواز کنم
از اینجا
به کنار ماهت
خدایا
اجاره اش نده هرگز
آخر می توانم
میدانم که
میتوانم
خدایا
Photo By Hoda Rostami
Hoda ©
سخنگوی کمپانی durex قول ساخت کاندومی به اندازه قد و قواره آقای خاص رو به جامعه ورزشی داد
مورچه ها هر روز وقتی در مسیر انبار دانه ها رو حمل می کردند
مجبور بودند دور چوب مقدس
دور بزنند
گاهی مورچه ها برای چوب مقدس دانه ها را رها می کردند
و ساعت ها به زمان کاریشون اضافه می کردند تا دانه تازه ای برای انبار پیدا کنند
اوایل از روی اعتقاد خودشان این کار را می کردند
اما به مرور تبدیل به قانونی شد که باید به اجبار آن را رعایت میکردند
سال ها بود که این روش را به کار میبردند
بار ها شده بود مورچه های روشنفکر بی سر صدا
راه خود رو کج کنند و دور اضافه به دور چوب مقدس را نزنند ، دانه را رها نکنند و به مسیر خود ادامه دهند .
اکثرن گم میشدند و راه انبار را پیدا نمی کردند و در بی نشانی میمردند
آنان که گم نمیشدند و مسیر انبار را پیدا میکردند
توسط مورچه های سرباز دستگیر میشدند
توهین به چوب مقدس کم از توهین به ملکه نبود
اما یکروز سرد زمستانی
در حالی که برف همه جارا پوشانده بود
تک مورچه جوانی ، وقتی مورچه های سرباز از وی خواستند دانه اش را پای چوب مقدس رها کند و دونبال دانه ی تازه ای برای انبار باشد ، از وضعیت موجود خسته شد
فریاد بر آورد
دانه را رها نکرد مسیر را ادامه داد
چوب مقدس را دور نزد
مورچه های سرباز وقتی وضعیت موجود را دیدند
به وی حمله ور شدند
آخر تا به امروز کسی علنن اینگونه به چوب مقدس توهین نکرده بود
مورچه های دیگر همه ایستادند
به صحنه رو به رو خیره شدند
وقتی مورچه ی مذکور مرد به راه خود ادامه دادند
اما این تازه آغاز ماجرا بود
هر روز یک مورچه راه مستقیم را ، به دور زدن به دور چوب ترجیه میداد
سربازان هم همگی به وی حمله ور میشدند
وضعیت بدی فضای اجتماعی مورچه ها رو فرا گرفته بود
ملکه سخنرانی های متعددی درباره چوب مقدس می کرد
حتی تصمیم گرفت برای خواباندن جو موجود ماهی یکبار خود بدور چوب مقدس دور بزند ودانه ای را به صورت نمادین پای چوب مقدس رها کند
اما فایده ای نداشت
کم کم مورچه های بیشتری راه خود را کج میکردند
در آخر
پیرترین مورچه کارگر
دانه ی خود را برداشت
فریادی بر آورد و مسیر خود را کج کرد
مورچه های سرباز وقتی خواستند به وی حمله ور شوند
با انبود مورچه های جوانی مواجه شدند که دور تا دور مورچه ی پیر را گرفته بودند
صد و یک مورچه
یک پیر و صد جوان
هر روز مسیر دیگری را برای رسیدن به انبار استفاده می کردند
کم کم حلقه ی صد نفر و پیر مورچه ها ، به حلقه آزادی معروف شد
هر روز تعداد بیشتری از مورچه به آن ها میپیوستند
کم کم حلقه آزادی توسط ملکه به رسمیت شناخته شد
همه ی مورچه ها به جز اندکی مورچه ی سنتی راه جدید رو پیش می گرفتند
تا در یک روز پاییزی
مورچه پیر آخرین دونه ی خویش را فقط توانست تا نزدیکی انبار ، به بالای تپه ای خاکی برساند
دانه را همانجا رها کرد و مرد
از آن روز به احترام مورچه پیر هر روز مورچه های جوانتر
دانه ای را در آن تپه جا میگذاشتند
سال ها گذشت و مورچه ها
به تپه ی خاکی
تپه مقدّس گفتند
پوریا کاف
در بازی زندگی
هر چه کارت زرد هم بگیری
اخراجت نمی کنند
داور احمق
کارت قرمزت را کجا جا گذاشته ای ؟