دلقک نویس

دلقک وارانه بیاندیشید

دلقک نویس

دلقک وارانه بیاندیشید

چوب را بکُش...

مورچه ها هر روز وقتی در مسیر انبار دانه ها رو حمل می کردند

مجبور بودند دور چوب مقدس

دور بزنند

گاهی مورچه ها برای چوب مقدس دانه ها را رها می کردند

و ساعت ها به زمان کاریشون اضافه می کردند تا دانه تازه ای برای انبار پیدا کنند

اوایل از روی اعتقاد خودشان این کار را می کردند

اما به مرور تبدیل به قانونی شد که باید به اجبار آن را رعایت میکردند

سال ها بود که این روش را به کار میبردند

بار ها شده بود مورچه های روشنفکر بی سر صدا

راه خود رو کج کنند و دور اضافه به دور چوب مقدس را نزنند ، دانه را رها نکنند و به مسیر خود ادامه دهند .

اکثرن گم میشدند و راه انبار را پیدا نمی کردند و در بی نشانی میمردند

آنان که گم نمیشدند و مسیر انبار را پیدا میکردند

توسط مورچه های سرباز دستگیر میشدند

توهین به چوب مقدس کم از توهین به ملکه نبود

اما یکروز سرد زمستانی

در حالی که برف همه جارا پوشانده بود

تک مورچه جوانی ، وقتی مورچه های سرباز از وی خواستند دانه اش را پای چوب مقدس رها کند و دونبال دانه ی تازه ای برای انبار باشد ، از وضعیت موجود خسته شد

فریاد بر آورد

دانه را رها نکرد مسیر را ادامه داد

چوب مقدس را دور نزد

مورچه های سرباز وقتی وضعیت موجود را دیدند

به وی حمله ور شدند

آخر تا به امروز کسی علنن اینگونه به چوب مقدس توهین نکرده بود

مورچه های دیگر همه ایستادند

به صحنه رو به رو خیره شدند

وقتی مورچه ی مذکور مرد به راه خود ادامه دادند

اما این تازه آغاز ماجرا بود

هر روز یک مورچه راه مستقیم را ، به دور زدن به دور چوب ترجیه میداد

سربازان هم همگی به وی حمله ور میشدند

وضعیت بدی فضای اجتماعی مورچه ها رو فرا گرفته بود

ملکه سخنرانی های متعددی درباره چوب مقدس می کرد

حتی تصمیم گرفت برای خواباندن جو موجود ماهی یکبار خود بدور چوب مقدس دور بزند ودانه ای را به صورت نمادین پای چوب مقدس رها کند

اما فایده ای نداشت

کم کم مورچه های بیشتری راه خود را کج میکردند

در آخر

پیرترین مورچه کارگر

دانه ی خود را برداشت

فریادی بر آورد و مسیر خود را کج کرد

مورچه های سرباز وقتی خواستند به وی حمله ور شوند

با انبود مورچه های جوانی مواجه شدند که دور تا دور مورچه ی پیر را گرفته بودند

صد و یک مورچه

یک پیر و صد جوان

هر روز مسیر دیگری را برای رسیدن به انبار استفاده می کردند

کم کم حلقه ی صد نفر و پیر مورچه ها ، به حلقه آزادی معروف شد

هر روز تعداد بیشتری از مورچه به آن ها میپیوستند

کم کم حلقه آزادی توسط ملکه به رسمیت شناخته شد

همه ی مورچه ها به جز اندکی مورچه ی سنتی راه جدید رو پیش می گرفتند

تا در یک روز پاییزی

مورچه پیر آخرین دونه ی خویش را فقط توانست تا نزدیکی انبار ، به بالای تپه ای خاکی برساند

دانه را همانجا رها کرد و مرد

از آن روز به احترام مورچه پیر هر روز مورچه های جوانتر

دانه ای را در آن تپه جا میگذاشتند

سال ها گذشت و مورچه ها

به تپه ی خاکی

تپه مقدّس گفتند

پوریا کاف

نظرات 3 + ارسال نظر
ماتریونا 1391/02/06 ساعت 11:47

ادامه ی ماجرا از زبان ماتریونا!
و این گونه بود که حکومت بعدی خون های زیادی ریخت و جنایات بسیار کرد چون مردم آن گونه که باید به تپه ی مقدس احترام نمی گذاشتند. به همین دلیل مردم انقلاب کردند و در حکومت بعدی و...
.
بت ها خود روزی بت شکن بودند اما همیشه بت می شوند... این یه جبره.

منم که همین رو گفتم :)

ماتریونا 1391/02/07 ساعت 22:29

داشتم به عنوان نقاد شعرت رو به جایگاه نقد می کشیدم

این که شعر نبود یجورایی
ولی خو نه نقد نمی کردی
ادامه دادی
ماجرای تکراری که تو داستان گفتم رو :)

ماتریونا 1391/02/09 ساعت 20:32

داداش؟
من کلا به این مسئله معروفم. خلاصه اکسکیوزمی و این حرفا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد