پنج ساله بودم
با خنده
با پاهایی عرق سوز شده
زیر آفتاب سوزان صحرا
روی دوش پدر
به شیطان سنگ میزدم
به خیال خود
با ارباب تاریکی ها
مبارزه ای بس شگرف میکردم
حال
بیست و یک ساله ام
در تاریک ترین اتاق خانه
تنهای تنها
در کنج دیوار می نشینم
سیگاری دود می کنم
شیشه ی پلاستیکی نوشابه ای
که از مایه ای تلخ پر است را سر میشکم
چشم به راه شیطانم
که شاید بیاید
تا سر تعظیم فرود بیاوردم برایش
که حاضر نشد به انسانی چنین پست
سجود کند
دلقک...
ایول داری
مخلص شما هم هستیم شبنم جان :)
شیطان را ما بیچجاره کردیم..وگرنه..اگع آدم نبود اون تو آسمونا داشت عبادتشو میکرد..!
عاره
(:)
):(
(:)
خواستی بگی عرق میخوری؟
باشه بابا، تو زورو
آیول نکته رو خوب گرفتی نکنه تو عم اسب زورویی ؟
آها نه اون اسب لوک خوشانس بود باهوش بود
چند بار خواندمش...ارزشش را داشت...
هیچ ندارم که بگوییم...گفتنیها را بسیار زیبا گفته ای...